جعبه شیرینی
از پشت دیوار به پسرش نگاه میکرد .
پسر در حالی که جعبه شیرینی در دستانش بود، مشغول تعارف کردن آن به رهگذران بود
جعبه خالی میشد در حالی که هنوز چیزی به او نرسیده بود.
آخرین قطعه شیرینی هم که برداشته شد، پسر جعبه خالی را گوشه خیابان رها کرد و رفت
از اینکه چیزی به او نرسیده بود بسیار ناراحت بود .
ناگهان دسته گنجشکان به جعبه شیرینی و تکه های شیرینی در آن حمله
کردند و با شادمانی مشغول خوردن شدند.
حالا مرد خوشحال بود ، چون با دست پر به آسمان باز میگشت ...
<< Home