Thursday, October 11, 2007

چشم انتظار


پيرزن نيم خيز شد و مى خواست پرده را كنار بزند ، نتوانست. دوباره سعى كرد .
چشم به باغ دوخته بود و در دل تاريكى شب انتظار آمدن تنها فرزندش را می کشید .
پسر معلولش سه سال پیش از خانه خارج شد و دیگر هرگز کسی او را ندید ...
طاقت نياورد و روى تخت افتاد . قلبش به شدت مى زد . على را صدا زد . در اتاق باز شد
پرستار بود :
- حاج خانم چرا نمى خوابى . نگاه كن همه خوابيدند آن قدر توى تخت وول نخور .
پيرزن چشم گرداند .راست مى گفت. همه سالمندان خواب بودند و تنها او بود كه بيدار بود.
كار هر شبش بود و تازگى نداشت . دوباره خيز برداشت. پرده را با يك حركت سريع كنار زد .
ابرهاى سياه آسمان آرام آرام محو میشدند . حالا نور ماه بود كه باغ را روشن مى كرد.
انتهاى باغ كاملاً مشخص بود . دردى شديد در قفسه سينه اش احساس مى كرد .
صورتش به شيشه پنجره نزديك و نزديك تر شد .
- على، على جان پسرم .

خواست همه را بيدار كند و بگويد انتظارش به پايان رسيده است .
على در دل تاريكى دست تکان میداد و پيش مى آمد . روى گرداند . خواست همه را بيدار
كند اما از تخت و آسایشگاه و پرستار خبری نبود . پير زن لبخند زنان جان سپرده بود ... هانی