انتظار
بیست سال قبل بود .
استکان چای رو گذاشتم جلوش . نمی دونستم چطوری بهش بگم . سه سال بود ازدواج
کرده بودیم ، اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد .
دل تو دلم نبود . وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ، بدون قند سر کشید .
همه کارهاش سرد بود ، حتی چای خوردنش . می خواستم بعد از شام بهش بگم اما
بیرون رفت . فکر کردم زود برمی گرده . ولی ازش خبری نشد . به هیچ کس چیزی نگفتم .
می گفتم برمی گرده ، اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته ...
عزیزان میتونین با زدن گزیـنه (comments) درباره این مطلب
اظهـار نــظــر کنید . خـوشحال میـشم ........... هانـــی
<< Home