Monday, June 26, 2006

می خواهم برایت شعری بنویسم



می خواهم برایت شعری بنویسم
شور انگیزتر از چشمهای تو
در چشمانت طلوعی است
که مرا به خورشید می رساند، به ستاره ها، به رنگین کمان، دره ژرف عشق
در چشمانت طلوعی است
که مرا به من می رساند
و غروبی که مرا ...
در چشم های زلال تو
چشمه می جوشد ، می خروشد و در آخر می جوید
یار باید جست ...
در چشم های زلال تو
خواب یک جفت مرغ عشق تعبیـر می شود
خواب یک جفت اسب
می دانم ، می دانم که تو هم اسب دوست داری
پس بیا دریغ از دیروز و فردا سوار بر اسب بالدار خیالهایمان باشیم
در این نزدیکی آنسوی مرداب ، کسی چشم به راه است
باید پرید ، باید رفت . فردا را هیچ گذری نیست ، فردا را هیچ گریزی نیست
میخواهم برایت قصه ای بنویسم
قصه ای از غم لبخند خورشید
که لبخندهایش غبار سنگین تنهایی را تا به امروز مهمان لبهای تشنه خود کرده
می دانم ، می دانم که تو هم باران دوست داری
پس بیا بی خیال از خشکی بالهای دل خود خیس شویم
بیا تا آخرین اشک گریه های ابر را لمس کنیم ، قبل از اینکه لمسمان کنند ...

عزیزان میتونین با زدن گزیـنه (comments) درباره این مطلب
اظهـار نــظــر کنید . خـوشحال میـشم ........... هانـــی