Sunday, September 09, 2007

تنها



از ساعت ۴ صبح دم در بیمارستان ، همراه مادر پیرش صف ایستاده بود تا نفر اول باشه !
البته باید اینکار رو می کرد ، ناراحتی قلب مادرش باید هر چه سریعتر درمان میشد
ساعت ۸ صبح شده بود و صدای داد و بیداد مردم ...
تازه فهمید خیلی ها هم مثل خودش تو صف هستن !
وقتی در باز شد آدم هایی رفتن تو که اصلا تو صف نبودن ، با یه یادداشت ، سفارش و ....
نگاهی مایوسانه به مادرش کرد . مادرش ناتوان تر از همیشه بنظرش آمد
طفلک جایی رو نداشت که مادرش رو ببره ، همون جا خوابید تا فردا دوباره اول صف باشه