Saturday, January 12, 2008

چرخه روزگار



بنا به توصیه دوستش برای بهبود درد سینه اش نزد دکتر رضایی فوق تخصص قلب رفت
به محض دیدن دکتر دگرگون شد ، این چهره چقدر برایش آشنا بود .
در یک لحظه خاطرات کودکشی را مرور کرد :

ده سال پیش که تازه به خانه جدیدشان نقل مکان کرده بودند ، هرگاه همراه مادرش
بیرون میرفت ، پسرک فقیری را میدید که در کنار آدامس و شکلات هایی که برای فروش
به همراه داشت ، اغلب دفتر و کتابی روی زمین پهن کرده و درحال درس خواندن بود
همیشه مادرش با دیدن این صحنه پسر خود را ملامت میکرد که نگاه کن این بچه با چه
شرایطی درس می خواند اما تو با اینکه در رفاه کامل هستی خوب درس نمی خوانی
و پسرش هم همیشه میگفت : مادره ساده و دل نازک من ، این گداها برای جلب توجه
من و تو درس می خوانند تا پول بیشتری بگیرند و حاضرم ثابت کنم حتی یک خط
از این کتاب را هم نمیتواند بخواند ...

چشمش به نوشته بزرگ روی دیوار مطب افتاد :
" مادر كه مُرد سوخت بهار جوانيم ... خنديد برق رنج به بي آشيانيم " ... هانی