فردا
غزال افریقایی کمی تند تر بدود تا از گرسنگی نمیرد.
وغزال آفریقایی هر شب که می خوابد می داند که فردا باید از تند ترین
شیر آفریقایی کمی تند تر بدود تا کشته نشود .
مهم نیست که تو شیر هستی یا غزال مهم این است که فردا را از امروز تند تر بدوی
Welcome To My Weblog . My Name Is Hani Samimi . I Was Born On February 1984 In Tehran City . My E.mail Is : Hanisamimi@Yahoo.Com
کت وشلوار و پیراهن تمیزی به تن کرد .
کفش های نویی را که تازه خریده بود از کمد در آورد .
مدتی به آنها نگاه کرد و به کفش هایی که دائم به پاهایش بود .
لبخند زنان آنرا سر جایش گذاشت و چرخ های ویلچر را به حرکت در آورد .
مدتها تمرین کرد تا همانی شد که همسرش انتظار داشت .
و تازه همان وقت بود که فهمید همسرش همان زنی نیست
که او انتظار داشت باشد ...
دختر دستش را روی شانه ی زن گذاشت .
زن که حسابی ترسیده بود رویش را به او کرد و گفت: بفرمایید ؟
دختر کاغذی از کیفش درآورد و با حرکات دست از زن خواست آدرس را به نشان دهد .
سپس کاغذ را نزدیک دست او برد .
زن كاغذ را گرفت و گفت : ببخشید اگه ممکنه برام بخونید . من نابینا هستم ....
از وقتی که روباه مُرد زاغ دیگر لب به غذا نزد . جسدش را که پیدا کردند یک قالب پنیر دست نخورده کنارش بود ...
هیچ وقت شب عید رو دوست نداشت ... مخصوصاْ شلوغی هاش رو ... شب عید بود
و مشتری ای اورا به یاد خاطره تلخ چند سال پیشش انداخت ... سالی که یک مشتری
پدر و مادرش را در تُنگی بزرگ خرید و او تنها ماند ...
بعد از مدت ها تصمیمش رو گرفت ، می خواست آشتی کنه ، می تونست بعد از چند ماه
خانواده اش رو ببینه ، می تونست بعد ماهها بخنده ، همه چیز تمام می شد و برمی گشت
به روزای خوش گذشته، قبل از اینکه بره دنبال همسرش رفت خونه تا بهترین لباسهاش
رو بپوشه ، وارد خانه شد و کلید چراغ را زد ، نمی دونست گاز تمام خانه رو گرفته .....
از پشت دیوار به پسرش نگاه میکرد .
پسر در حالی که جعبه شیرینی در دستانش بود، مشغول تعارف کردن آن به رهگذران بود
جعبه خالی میشد در حالی که هنوز چیزی به او نرسیده بود.
آخرین قطعه شیرینی هم که برداشته شد، پسر جعبه خالی را گوشه خیابان رها کرد و رفت
از اینکه چیزی به او نرسیده بود بسیار ناراحت بود .
ناگهان دسته گنجشکان به جعبه شیرینی و تکه های شیرینی در آن حمله
کردند و با شادمانی مشغول خوردن شدند.
حالا مرد خوشحال بود ، چون با دست پر به آسمان باز میگشت ...
بنا به توصیه دوستش برای بهبود درد سینه اش نزد دکتر رضایی فوق تخصص قلب رفت
به محض دیدن دکتر دگرگون شد ، این چهره چقدر برایش آشنا بود .
در یک لحظه خاطرات کودکشی را مرور کرد :
ده سال پیش که تازه به خانه جدیدشان نقل مکان کرده بودند ، هرگاه همراه مادرش
بیرون میرفت ، پسرک فقیری را میدید که در کنار آدامس و شکلات هایی که برای فروش
به همراه داشت ، اغلب دفتر و کتابی روی زمین پهن کرده و درحال درس خواندن بود
همیشه مادرش با دیدن این صحنه پسر خود را ملامت میکرد که نگاه کن این بچه با چه
شرایطی درس می خواند اما تو با اینکه در رفاه کامل هستی خوب درس نمی خوانی
و پسرش هم همیشه میگفت : مادره ساده و دل نازک من ، این گداها برای جلب توجه
من و تو درس می خوانند تا پول بیشتری بگیرند و حاضرم ثابت کنم حتی یک خط
از این کتاب را هم نمیتواند بخواند ...
چشمش به نوشته بزرگ روی دیوار مطب افتاد :
" مادر كه مُرد سوخت بهار جوانيم ... خنديد برق رنج به بي آشيانيم " ... هانی